خاطره ای از شهید احمد پلارک
خواهر شهید نقل می کند،وقتی بر اثر مجروحیت در بیمارستان بستری شده بود رفتم کنارش و به او گفتم:احمد؛اخر به ما حلوا ندادی،جوابم را داد و گفت:انقدر میروم و ایم که یک ادم حسابی بشم.همرزمانش تعریف می کنند:قبل از محرم،بیرق ها را می شست،تمیز می کرد،بعد پایش را روی سنگهای داغ می گذاشت و می گفت:((لذت می برم!می خواهم این عذاب را تحمل کنم تا بفهمم مسئولیت چیه،نمی توانم جواب خدا را بدهم،اگر کوتهی کنم،می خواهم بفهمم یک ذره از عذاب جهنم را !))